مصاحبه و گزارش - موضوعي
 خدا خيلي عجيب كمك مي كند(مصاحبه و گزارش شماره 182)
خدا خيلي عجيب كمك مي كند(مصاحبه و گزارش شماره 182)
وقتي به عقب برمي‌گشتم و فكر مي‌كردم تعجب مي‌كردم كه من اين كارها را انجام دادم-مصاحبه با «ناصر یزدانی»-قسمت اول

 

 

 

 

 

 

                              

خدا خيلي عجيب

كمك مي كند

 

 

 

 

به عنوان اولين سؤال، مشخصات شناسنامه­اي خود را بفرماييد؟ نام، نام­خانوادگي، تاريخ تولد و محل تولد؟

اسمم ناصر يزداني است، محل تولدم روستاي تازه­كَن از اطراف شهرستان بُناب در استان آذربايجان شرقي است و سال تولدم هم 1338 است، احتمالاً بايد 1337 بوده باشد يعني دقيق نيست ولي شناسنامه­اي 1338 است.

 

مختصري از تحصيلات خود از دبستان، راهنمايي، دبيرستان و دانشگاه­هايي كه تا به حال درس خوانده‌ايد بفرماييد؟

من فكر مي‌كنم داستان تحصيل ما مقداري با تاريخ تحول جامعه­ي ايران هم ارتباط داشته باشد. ما دوره­ي دبستان را در روستاي تازه­كن شروع كرديم. آن زمان تازه مدرسه در روستاي ما درست شده بود يادم است كدخدا (آقاي سيد­حسين حسيني) بود، يك اتاق نسبتاً كوچك- البته آن­زمان ما فكر مي­كرديم خيلي بزرگ است- الان مي­بينم كه كوچك بوده اتاقي در طبقه­ي دوم كه شايد تنها ساختمان دوطبقه­ي آن روستا بود به آن ايوان مي­گفتند، چنين اتاقي بود كه در آن بچه­ها درس مي­خواندند. فكر كنم 5 ساله بودم كه پدرم يك روز مرا برد كه ثبت­نام كند. من هم از مدرسه بسيار مي­ترسيدم و فكر مي­كردم در مدرسه تنبيه مي‌كنند و در خانه هم كمي مرا ترسانده بودند مي­گفتند: "مي­روي مدرسه چنين و چنان مي‌شود" چون كمي شلوغ بودم و در خانه زياد اذيت مي­كردم.

به ياد دارم كه من كمي مي­ترسيدم پدرم ما را برد آن­جا كه ثبت­نام كند. از شانس خوب ما آن­ روز معلم نبود و ما خيلي خوشحال شديم. تابستان همان سال دوباره پدرم مرا برد و اين بار برعكس دفعه­ي پيش كه خيلي مي­ترسيدم، اين بار خيلي براي مدرسه رفتن شوق و ذوق داشتم. مدرسه رفتيم شايد حدود يك ماه يا شايد هم كمتر دوهفته يا سه­هفته دقيق خاطرم نيست كه برنامه­ي سپاه دانش بود، به ما سپاه دانش دادند و به مدرسه­ي جديدتري كه ساخته بودند رفتيم- يك مدرسه­ي دوكلاسه بود- كه يك كلاس را ما به عنوان مدرسه استفاده مي­كرديم و يك كلاس هم فكر كنم خالي مانده بود مثل انبار و كارهاي ديگر.

در اين كلاس ما (تمام دانش­آموزها) اول تا چهارم كه بعد هم دو كلاس پنجم به آن­ها اضافه شدند با هم يك جا درس مي­خوانديم. ما دوازده كلاس اولي بوديم، چهار كلاس دوم، چهار يا پنج كلاس سومي، و همه با هم مختلط بوديم و سپاه دانش درس مي­داد. درس دادن هم به اين صورت بود كه يك ربع بيست دقيقه به ما درس مي­داد، يك ربع، يك ربع هم به پايه‌هاي ديگر درس مي­داد، به اين فرم ما درس مي­خوانديم. هر سال هم دو كلاس درس مي­خوانديم. كلاس اول را از اواسط مهر شروع مي­كرديم تا نزديك عيد، يك پايه را مي‌خوانديم، از بعد عيد شروع مي­كرديم تا اواخر خرداد يك پايه­ي ديگر مي­خوانديم (مثلاً كلاس دوم)، اين­ها را كمي سريع­تر مي­خوانديم و درس خواندن ما هم به اين فرم بود.

سپاه دانش هم هميشه نبود، بيشتر از درس خواندن به بازي مي‌گذشت. آن زمان روستاها خيلي فقير بودند- به اصطلاح من يك چيزي مي­گويم شما يك چيزي مي­شنويد-  مثلاً معدود افرادي بودند كه فرش داشتند يا مثلاً برنج مي خوردند، چنين چيزهايي نبود خانه­ها كاهگلي بود و عموماً هم وسايل رفاهي در حد اوليه بود ولي به سواد خيلي ارزش مي­دادند باسواد هم خيلي كم بود. من يادم است مي­گفتند: "فلاني كلاس پنجم را خوانده يا كلاس ششم را خوانده" با افتخار ابراز مي‌كردند كه مشخص مي كرد چه اندازه اين مسأله ارزش دارد و سواد خيلي برايشان مهم بود من متأسفانه امروزه مي­بينم كه جامعه آن‌قدر براي سواد ارزش قائل نيست با وجودي كه آن­ها خودشان هم بي­سواد دارند ولي خيلي براي سواد ارزش قائل بودند و واقعاً هم در حد توان‌شان هزينه مي­كردند.

من تا كلاس پنجم را در مدرسه­ي سپاه دانش خواندم حتي عموي من آن زمان در يكي از روستاهاي اراك سپاه دانش بود، اطراف اراك و بروجرد. نام آن‌جا را هنوز به خاطر دارم اما نرفتم ببينم كجاست، نام آن‌جا مزرعه خاتون بود. حدود 5-4 ماه مرا پيش خودش برد و من زماني كه با ايشان بودم دوم ابتدايي را خواندم. پس از برگشتن كلاس چهارم و پنج‌ام را خواندم. ما براي كلاس شش‌ام چون در روستاي خودمان مدرسه نداشتيم به روستاي هم‌جوار كه بزرگ­تر از روستاي ما بود و حالت مركزيت داشت مي‌رفتيم، آن­جا به اصطلاح مدرسه­ي معمولي بود كه در سال يك درس مي­خواندند و كلاس­ها هم عمدتاً از هم جدا بود كاملاً جدا نبود ما كلاس پنجم و ششم با هم بوديم. يادم است يازده يا دوازده نفر كلاس شش‌ام بوديم، يازده دوازده نفر پنج‌ام كه يك كلاس را تشكيل مي­داديم، سوم و چهارم يك كلاس بود، اول ودوم هم يك كلاس ديگر بود ولي شكل و شمايل مدرسه داشت.

وقتي كلاس شش‌ام را ما خوانديم براي دوره­ي- آن موقع مي­گفتند دبيرستان- دو تا مقطع بود مقطع ابتدايي و مقطع متوسطه كه اين­ها كلاً شامل دبيرستان مي­شد. من براي دوره­ي متوسطه به خانه­ي پدربزرگم كه در شهر مراغه بود رفتم. من كل دوران تحصيل‌ام- دوره­ي شش ساله- را در مراغه بودم، من در سه مدرسه درس خواندم. در مراغه اولين مدرسه­اي كه ثبت­نام كردم يا اولين دبيرستان، خواجه نصير اطراف برج هلاكو بود يعني دقيقاً در جنوب شهر مراغه، از پشت مدرسه كاملاً آن برج را مي­ديديم به تعبيري جلوي روي ما بود. و شايد ده متر هم با ما فاصله نداشت اما نكته‌ي عجيبي بود كه هيچ­وقت ما را نبردند داخل اين برج را ببينيم. دو سال من آن­جا درس خواندم ولي هرگز ما را نبردند ما هم تعجب مي­كرديم از كشورهاي خارج توريست و مسافر براي بازديد مي­آمدند ولي ما فقط در كتاب­ها خوانده بوديم برجي هم در مراغه وجود دارد كه از زمان ... ... ... هلاكو مانده است و فكر نمي­كرديم كه اين­قدر مهم باشد.

الان آن مدرسه را خراب كردند چون اطراف برج بوده به اين فكر افتادند كه اين برج را آزاد كنند. مدرسه­ي نسبتاً خوبي بود به خانه­ي پدربزرگ‌ام هم نزديك بود. پس از دو سال آن مدرسه تعطيل شد. قصد داشتند آن مدرسه را به يك مدرسه­ي خاص اختصاص دهند در حال حاضر به خاطر ندارم. پس از آن من به مدرسه­اي به نام مدرسه‌ي پهلوي رفتم، نمي­دانم نام آن مدرسه الان تغيير كرده است يا نه؟ آن­جا هم مدرسه­ي بدي نبود. در آن مدرسه كلاس سوم متوسطه- آن زمان نهم مي­گفتند-  را خواندم. براي دوره‌ي متوسطه سه رشته وجود داشت كه هنرستان هم به آن‌ها اضافه شد، در آن زمان  هنرستان، ادبي، طبيعي و رياضي بود. من رياضي نسبتاً خوبي داشتم يعني در كلاس هميشه جزو شاگردهاي خوب بودم. فقط يك مدرسه رشته‌ي رياضي داشت ما هم انتخابي نداشتيم آن هم مدرسه­اي به نام مدرسه­ي فيروزي بود.

به آن مدرسه رفتم و سه سال هم در مدرسه­ي فيروزي بودم پس از سه سال، سال 55 بود كه كنكور داشتم من هم آن سال كنكور دادم و قبول شدم، من در دانشگاه صنعتي­شريف - كه معروف به آريامهر بود -رشته‌ي رياضي و علوم كامپيوتر قبول شدم. اين نكته جالب بود كه چون از ابتدا به رياضي خيلي علاقه داشتم من در دانشگاه رشته­ي رياضي را انتخاب كرده بودم ولي پس از قبولي همه به ما تبريك گفتند كه تو كامپيوتر قبول شدي، البته رشته­ي برق تهران و شريف را هم زده بودم ولي در آن­ها قبول نشدم. در هر حال تصميم گرفتيم كه فقط رياضي بخوانيم اين مسأله زياد مهم نيست. سپس رفتيم رشته­ي رياضي و علوم كامپيوتر سال 1355. سال اول تمام شد. در سال اول شلوغي­هاي دانشگاه زياد بود و ترم تعطيل مي­شد، سال دوم كه 56 بود دانشگاه شريف دانشجو نگرفت، آن‌زمان مي­خواستند دانشگاه شريف را ... ... ... اصفهان ببرند كه الان صنعتي اصفهان است تا اين كه 57 شد باز هم در سال 57 دانشجو نگرفت، 58 كه انقلاب شده بود دانشجو گرفت. يادم است كه در اين دو سه سال ما خيلي واحد نگذرانده بوديم، عمدتاً به شلوغي و تعطيلي دانشگاه­ها گذشته بود.

سپس در سال 58 يا 59 به خاطر انقلاب فرهنگي دانشگاه تا سال 62 دوباره تعطيل شد؛ سال 62 ما برگشتيم و درس را تمام كرديم در

 چه رشته­اي؟

 رياضي و علوم كامپيوتر بود، كه بعد از هم جدا شدند و رشته­ي كامپيوتر خود يك رشته به نام مهندسي كامپيوتر ايجاد كرد. من هم خيلي علاقه داشتم رياضي بخوانم و مردد بودم مابين اين­ دو رشته چه كنم. حتي يادم است اوايل هر دو را با هم مي­گرفتم پس از مدتي ديدم نمي­شود و در آخرين لحظه­اي كه مي­توانستم تصميم­گيري كنم يكي از دوستان ديد كه من خيلي وامانده­ام، حضور نماينده­ي ولي­فقيه در دانشگاه شريف - به نام آقاي مرسلي - رفت، البته آن موقع اين­ها نماينده­ي آقاي منتظري بودند، ايشان رفت و استخاره كرد كامپيوتر خوب آمد و اين بود كه ما رشته‌ي كامپيوتر را ادامه داديم. سال 64 كه فارغ­التحصيل شديم زمان جنگ بود و ما سراغ سربازي رفتيم، مدتي رفتم جهاد، جهاد سازندگي ستاد پشتيباني جنگ جهاد.

آقاي دانش جعفري كه وزير اقتصاد بود، ايشان آن‌زمان مسؤول بودند در دانشگاه ... ... ... در ميدان انقلاب در حال حاضر هم ساختمانش وجود دارد شب­ها هم ايشان همان­جا مي­ماند ما هم همان­جا مي­مانديم، گهگاه با هم مي­نشستيم تلويزيون تماشا مي­كرديم.

 جهاد دانشگاهي بود؟

نه ستاد پشتيباني جنگ جهاد در جهاد سازندگي بود. حدود 4 ماه آن­جا بودم پس از آن‌جا سپاه دانشگاه امام حسين رفتم كه آن ­زمان در حال تشكيل شدن بود، قرار بود دو قسمت شود يك قسمت آموزشي و يك قسمت پژوهشي. آموزشي كه بزرگ‌تر شد و دانشگاه امام حسين فعلي ايجاد شد و پژوهشي­اش به صورتي كه پيش­بيني كرده بودند جلو نرفت. حالا يا ما آن­جا بوديم نتوانست جلو برود يا به چه دليل بود نمي‌دانم. در آن­جا من تقريباً مسؤول قسمت برق در گروه برق شدم؛ البته مسؤول مستقيم نبودم. مسؤول مستقيم آن­جا آقاي مهندس محرابي بيان بودند كه در حال حاضر ايشان يك شركت دارند. اما ايشان چون معمولاً در مركز پژوهش‌هاي مخابرات مشغول بود هفته­اي يك يا دو روز بيشتر نمي­آمد، اين بود كه كارهاي ايشان را بيشتر من انجام مي­دادم البته تا جايي كه مي­توانستم.

مدتي آن­جا بوديم بعد من به ستاد خاتم رفتم مدتي هم آن­جا بوديم تا جنگ تمام شد. جنگ كه تمام شد حدود يك سال در ايران كار كرديم سپس رفتم آمريكا دانشگاه (Case Western Reserve). در سال 1369؟ سال 1368، بله 67 جنگ تمام شد. رفتم در ايالت «اوهايو» (Ohio) در شهر «كليولند» (Cleveland)، «دانشگاه كِيس وسترن رِزِرو» (Case Western Reserve) در اين دانشگاه من پذيرش گرفتم و براي دوره­ي فوق ليسانس آن­جا رفتم. جالب اين بود كه من نمي­خواستم آمريكا بروم مي­خواستم بروم انگليس. آن موقع ما بورس بوديم امتحان داده بوديم، به هر حال ما بورسيه بوديم، البته ابتدا به هزينه­ي شخصي تعدادي امتحان داده بودم. فكر كنم بورس نمي­كردند شايد هم مي­كردند نمي­دانم ولي بعد كه ما پذيرش گرفتيم ما را بورس كردند. ابتدا من مي­خواستم بروم انگلستان پس از مدتي گفتند انگليس جاي خوبي نيست، اين شد كه مي­خواستم بروم كانادا به ما گفتند كه ما معدل 17 مي­خواهيم، آن زمان معدل متوسط دانشگاه صنعتي شريف 12 بود هرقدر گفتيم 12 معدل متوسط است معدل من 14 است خيلي بالا است، گفتند نمي­شود. تنها جايي كه به روي ما باز بود آمريكا بود و اين دانشگاه هم آن زمان به ايراني­ها نسبتاً راحت پذيرش مي­داد و يك جمع ايراني هم آن­جا بودند كه بيشتر دانشجويان بورسيه­ي دانشگاه بودند. به هر حال رفتيم فوق­ليسانس و دكترا را من آمريكا بودم. پس از فارغ­التحصيلي از آن­جا مدتي كار كردم و پس از بازگشت به ايران در دانشگاه تهران مشغول به كار شديم و در خدمت شما هستيم.

 چه سالي؟

 من سال 79 برگشتم يعني مهر 79 به ايران بازگشتم.

 آقاي دكتر اين­جا چه درسي تدريس مي‌كنيد؟

 من بيشتر كامپيوتر تدريس مي‌كنم ولي آن چيزي كه خيلي درآن تخصص دارم بحث شبكه است شبكه­هاي كامپيوتري، اينترنت چيزي است كه تدريس مي­كنم.

 

آقاي دكتر آيا تا به حال مسؤوليت­هاي اجرايي و اجتماعي داشته‌ايد؟

شايد، البته خيلي به صورت رسمي نبوده است ولي غيررسمي نسبتاً زياد بوده است. پس از تعطيلي دانشگاه در انقلاب فرهنگي ما به جهاد رفتيم. مدتي من به جهاد شهرستان كه در حال تأسيس بود رفتم. در كدام شهر؟ شهر بناب، قبل از رفتن به جهاد، به دانشگاه خودمان آمدم آن زمان آقاي افشار- كه الان معاون وزير است- ايشان در جهاد سازندگي نماينده­ي دانشگاه ما بودند. ايده هم اين بود كه كلاً دانشجوها را ببريم در روستاها كار كنند و به اصطلاح جهاد سازندگي به اين معنا بود. پس از تعطيلي دانشگاه من تقريباً در كارهاي كشاورزي و زمين حدود دو سال و نيم كار كردم، مسؤول استان­ها و هيأت­هاي مختلف بودم اين­ها مسؤوليت‌هاي اجرايي من بوده است. در دوره­ي جنگ خيلي مسؤول مستقيم نبودم يك قسمت را كه گفتم در دانشگاه امام حسين در ستاد خاتم مسؤول دفتر گروه برق بودم. گروهي راه انداخته بودم به نام مركز كامپيوتر كه مسؤول آن­جا بوديم تعدادي از دانشجوها بودند كه سعي مي­كرديم كارهايي در رابطه با جمع‌آوري درست اطلاعات انجام دهيم.

مي‌خواستيم نظمي به بحث تداركات بدهيم كه البته مي­گويم نشد. مدتي هم در ستاد خاتم مسؤول اين مسائل بوديم، پس از اين كه جنگ تمام شد به مدت يك سال هم در مركز پژوهشات مخابرات مشاور بودم مشاور آقاي مهندس قنبري كه مدتي است ايشان قائم مقام وزير بودند و من آن­جا مشاور- الان مي­گويند (IT) - آن موقع (IT) نمي­گفتند، مشاور كامپيوتري مي­گفتند، مشاور ايشان بودم و چند پروژه هم آن­جا انجام دادم. مسؤوليت خيلي رسمي زياد نداشتم ولي مسؤوليت­هاي غيررسمي تقريباً زياد داشته‌ام مثلاً تشكيل بسيج و تشكيل جلسه‌هاي قرآن كه در روستاي خودمان پايه­گذاري كرديم

 در آن‌جا استاد بوديد؟

نه آن زمان دانشجو بودم.

بحث قرآني را مي­گويم؟

 بله، من قرآن تدريس مي­كردم البته داستان طولاني‌اي دارد شايد خيلي جاي اين چيزها نباشد.

اين موضوع مربوط به قبل از انقلاب است. زماني كه انقلاب تقريباً خود را نشان داد از سال 56 پس از ماجراي قم، قضيه خيلي جدي شد. من به ياد دارم در 26 دي ماه كه آن ماجرا اتفاق افتاد روز 27‌ام يا 28‌ام روزنامه چاپ كرده بود كه در قم چند نفر كشته شدند و ... من خيلي گرفته بودم، گفتم: "خدايا چه كار مي­توان كرد؟" فكر مي­كردم كه هيچ كاري نمي­شود انجام داد به اين دليل كه به ما زور مي­آمد كه رژيمي وجود دارد و كارهايي انجام مي­دهد ولي ما كاري نمي­توانيم انجام دهيم، بالاخره در دانشگاه شلوغي­هايي صورت گرفت و تعدادي را گرفتند و كتك زدند، البته گذشت ولي اين داستان در ماجراي تبريز تكرار شد و همين­طور پشت سر هم جمعه­هاي بعد ... هميشه فكر ما اين بود كه چه كاري از دست ما ساخته است؟

من فكر كردم به ولايت خودمان برويم تا بتوانيم كاري انجام دهيم يعني كاري كه آن را فراگير كنيم. البته احساس ما اين بود كه دانشگاه ديگر نيازي به اين كارها ندارد دانشگاه به حد كفايت فراگير است. متأسفانه اطراف ولايت ما آن زمان تقسيم شده بود، يعني بناب به دو جبهه تقسيم شده بود عده­اي شاهي بودند و عده­اي طرفدار امام بودند و البته خيلي معيار و ملاك درستي نداشتند، نه مي­توانيم بگوييم آن­هايي كه شاهي بودند آدم­هاي خيلي بدي بودند نه كساني كه انقلابي بودند آدم­هاي خيلي خوبي بودند، اما وضع به اين صورت شده بود. روستاي ما در قسمت شاهي­ها قرار گرفته بود. خانواده­ي من خصوصاً پدرم اصلاً در آن جبهه نبوديم حتي پدر جد من يعني پدربزرگ پدرم به ظاهر يك روحاني معمولي بود ولي به طايفه­ي آخوندي­ها مشهور بودند، عموي من هم روحاني است ايشان هم‌اكنون هم هنوز زنده هستند.

نام ايشان چيست؟

 شيخ قدرت يزداني. ايشان هم به هر حال در قم درس خوانده بود، نسبتاً سواد ايشان خوب است و خيلي هم با رژيم نبود و به همين دليل هم بعضي­ها مي­خواستند برايش پاپوش درست كنند. البته خيلي كار خاصي صورت نگرفت ولي گه‌گاه ايشان را به شهرباني مي‌بردند يا احضارش مي­كردند. نكته‌ي ديگر اين‌كه ايشان در خطبه­هايش شاه و ايادي شاه را دعا نمي­كرد و ملت اعتراض مي­كردند كه "چرا شاه را دعا نمي­كني؟" خانواده­ي ما كمي جو مذهبي و نسبتاً ضد شاهي داشت ولي روستاها اين‌طور نبود، البته آن­ها هم دلايل خاص خودشان را داشتند چون در جنگ جهاني اول روس­ها زياد آمده بودند آن­جا - در فيلم­ها گاهي اوقات ديديد -  ملت كمي اذيت شده بودند، در زمان رضاخان كردها چندين بار تا نزديكي بناب آمده بودند يك بار اسماعيل خان ... ... ... آمده بود و جريانات آن زمان، خلاصه مادربزرگ‌ام همه­ي اين­ها را براي من تعريف مي­كرد كه چطور شد هر چه داشتيم را گذاشتيم و رفتيم مراغه، زندگي را رها كرديم. اين ناامني‌ها ملت را خيلي اذيت كرد. پس از آن هم داستان ارباب و رعيتي بود كه آن­ها هم مضاف بودند. من خودم ارباب­ها را خيلي نديدم البته نماينده­ي ارباب را ديده بودم كه چطور بود ولي آن زمان كه هوشيارتر شدم افتادم در جريان اصلاحات ارضي شاه.

 اصلاحات ارضي شاه هم از مراغه شروع شد يعني آن منطقه جزو اولين جاها بود كه من يادم است در آن اصلاحات پدرم و ... ... ... را هم گرفته بودند. دو سه روزي آن­ها را به زندان برده بودند و با روستايي­ها هم دچار اختلاف شده بودند. پس از اين ماجراها به خاطر ارباب­ها و ناامني­هاي موجود ثبات نسبتاً خوبي ايجاد شده بود. وضع مردم كمي بهتر شده بود، ارباب هم كه نبود. چند دارقالي به آن‌جا آورده بودند و وضع مردم نسبت به سابق بهتر شده بود. البته دارقالي هم براي خود داستان­هايي داشت ... ... ... مي­گفتند كه واقعاً استثمار بود اما زماني كه بحث اين است كه شما به نان شب محتاج باشي يا اين كه بچه­ات را بگذاري به نظر مي‌آمد اين انتخاب درست­تري باشد. اين مسائل باعث شده بود كه ملت فكر مي­كردند همه­‌ي اموال آن‌ها به شاه تعلق دارد و اين بود كه اين­ گروه شاهي بودند.

مدتي من بررسي كردم و متوجه شدم كه نمي‌توان كاري انجام داد. مسأله‌ي ديگر اين بود كه خيلي سخت بود من يادم است هر حرفي زده مي‌شد با ژاندارم و كلانتري طرف نبوديم با خود روستايي‌ها طرف بوديم، تا اين كه به فكرمان رسيد براي انجام اقدامي از قرآن شروع كنيم. جلسه­ي قرآني تشكيل داديم. ابتدا با چهار يا پنج نفر و بعد بزرگ و بزرگ­تر شد و اين جلسه‌ها در همان روستا و اطراف آن تبديل به هسته­ي انقلاب شد و حركت پربركتي شد سپس همان منطقه را نيز متحول كرد. من يادم است كه روستاي ما پس از انقلاب در آذربايجان جزو روستاهاي اول مي­شد معمولاً چند سال يادم است كه اول شده بود. كارهاي قشنگي در آن‌جا صورت گرفت، جايي كه وضع فرهنگيِ خوبي نداشت را خيلي بالا آورد، جايي كه كسي در آن خيلي درس نمي­خواند كلي دانشجو پرورش داد. خيلي خوب بود جاي قشنگي بود.

پس از پيروزي انقلاب ما توسط جهاد يك كتاب­خانه درست كرديم، بعد بسيج آمد يعني بسيج را تشكيل داديم و براي اين منظور ساختمان ساختيم كه البته دولت هم در اين زمينه كمك­هايي مي­كرد ولي بيشتر با بودجه­ي اهالي مي­ساختيم. اين فعاليت­ها را انجام داديم و از نظر فرهنگي روي منطقه تأثير خيلي خوبي گذاشت. اين­ها هم تقزيباً كارهايي بود كه ما آن زمان انجام داديم. سپس زماني كه جلسات قرآن را شروع كردم خودم خيلي خوب بلد نبودم اين بود كه شروع به خواندن قرآن و تفسيرها كردم قبل از شروع كلاس ابتدا خودم را آماده مي‌كردم بعد در جلسه‌ها شركت مي‌كردم. به اين صورت يك مفسر قرآن شده بوديم و در آن­جا همه­كاره، ولي خدا خيلي عجيب كمك مي­كند، وقتي به عقب برمي‌گشتم و فكر مي‌كردم تعجب مي‌كردم كه من اين كارها را انجام دادم؟

 

1389/5/8 لينک مستقيم

نظر شما پس از تاييد در سايت قرار داده خواهد شد
نام :
پست الکترونيکي :
صفحه شخصي :
نظر:
تایید انصراف
 فعاليت‌هاي علمي رشد

 

     

 

 

صفحه‌ي اصلي

     

 

راهنماي سايت

     

 

 

آموزش

     

 

بانك سوال

     

 

 

مسابقه

     

 

 

زنگ تفريح

     

 

 

مصاحبه و گزارش

     

 

 

معرفي كتاب

     

 

 

مشاوره

     

 

 

پرسش‌و‌پاسخ‌علمي

     

 

اخبار

     

 

فعاليت‌هاي علمي

 تماس با ما