وقتي به عقب برميگشتم و فكر ميكردم تعجب ميكردم كه من اين كارها را انجام دادم-مصاحبه با «ناصر یزدانی»-قسمت اول
خدا خيلي عجيب
كمك مي كند
به عنوان اولين سؤال، مشخصات شناسنامهاي خود را بفرماييد؟ نام، نامخانوادگي، تاريخ تولد و محل تولد؟
اسمم ناصر يزداني است، محل تولدم روستاي تازهكَن از اطراف شهرستان بُناب در استان آذربايجان شرقي است و سال تولدم هم 1338 است، احتمالاً بايد 1337 بوده باشد يعني دقيق نيست ولي شناسنامهاي 1338 است.
مختصري از تحصيلات خود از دبستان، راهنمايي، دبيرستان و دانشگاههايي كه تا به حال درس خواندهايد بفرماييد؟
من فكر ميكنم داستان تحصيل ما مقداري با تاريخ تحول جامعهي ايران هم ارتباط داشته باشد. ما دورهي دبستان را در روستاي تازهكن شروع كرديم. آن زمان تازه مدرسه در روستاي ما درست شده بود يادم است كدخدا (آقاي سيدحسين حسيني) بود، يك اتاق نسبتاً كوچك- البته آنزمان ما فكر ميكرديم خيلي بزرگ است- الان ميبينم كه كوچك بوده اتاقي در طبقهي دوم كه شايد تنها ساختمان دوطبقهي آن روستا بود به آن ايوان ميگفتند، چنين اتاقي بود كه در آن بچهها درس ميخواندند. فكر كنم 5 ساله بودم كه پدرم يك روز مرا برد كه ثبتنام كند. من هم از مدرسه بسيار ميترسيدم و فكر ميكردم در مدرسه تنبيه ميكنند و در خانه هم كمي مرا ترسانده بودند ميگفتند: "ميروي مدرسه چنين و چنان ميشود" چون كمي شلوغ بودم و در خانه زياد اذيت ميكردم.
به ياد دارم كه من كمي ميترسيدم پدرم ما را برد آنجا كه ثبتنام كند. از شانس خوب ما آن روز معلم نبود و ما خيلي خوشحال شديم. تابستان همان سال دوباره پدرم مرا برد و اين بار برعكس دفعهي پيش كه خيلي ميترسيدم، اين بار خيلي براي مدرسه رفتن شوق و ذوق داشتم. مدرسه رفتيم شايد حدود يك ماه يا شايد هم كمتر دوهفته يا سههفته دقيق خاطرم نيست كه برنامهي سپاه دانش بود، به ما سپاه دانش دادند و به مدرسهي جديدتري كه ساخته بودند رفتيم- يك مدرسهي دوكلاسه بود- كه يك كلاس را ما به عنوان مدرسه استفاده ميكرديم و يك كلاس هم فكر كنم خالي مانده بود مثل انبار و كارهاي ديگر.
در اين كلاس ما (تمام دانشآموزها) اول تا چهارم كه بعد هم دو كلاس پنجم به آنها اضافه شدند با هم يك جا درس ميخوانديم. ما دوازده كلاس اولي بوديم، چهار كلاس دوم، چهار يا پنج كلاس سومي، و همه با هم مختلط بوديم و سپاه دانش درس ميداد. درس دادن هم به اين صورت بود كه يك ربع بيست دقيقه به ما درس ميداد، يك ربع، يك ربع هم به پايههاي ديگر درس ميداد، به اين فرم ما درس ميخوانديم. هر سال هم دو كلاس درس ميخوانديم. كلاس اول را از اواسط مهر شروع ميكرديم تا نزديك عيد، يك پايه را ميخوانديم، از بعد عيد شروع ميكرديم تا اواخر خرداد يك پايهي ديگر ميخوانديم (مثلاً كلاس دوم)، اينها را كمي سريعتر ميخوانديم و درس خواندن ما هم به اين فرم بود.
سپاه دانش هم هميشه نبود، بيشتر از درس خواندن به بازي ميگذشت. آن زمان روستاها خيلي فقير بودند- به اصطلاح من يك چيزي ميگويم شما يك چيزي ميشنويد- مثلاً معدود افرادي بودند كه فرش داشتند يا مثلاً برنج مي خوردند، چنين چيزهايي نبود خانهها كاهگلي بود و عموماً هم وسايل رفاهي در حد اوليه بود ولي به سواد خيلي ارزش ميدادند باسواد هم خيلي كم بود. من يادم است ميگفتند: "فلاني كلاس پنجم را خوانده يا كلاس ششم را خوانده" با افتخار ابراز ميكردند كه مشخص مي كرد چه اندازه اين مسأله ارزش دارد و سواد خيلي برايشان مهم بود من متأسفانه امروزه ميبينم كه جامعه آنقدر براي سواد ارزش قائل نيست با وجودي كه آنها خودشان هم بيسواد دارند ولي خيلي براي سواد ارزش قائل بودند و واقعاً هم در حد توانشان هزينه ميكردند.
من تا كلاس پنجم را در مدرسهي سپاه دانش خواندم حتي عموي من آن زمان در يكي از روستاهاي اراك سپاه دانش بود، اطراف اراك و بروجرد. نام آنجا را هنوز به خاطر دارم اما نرفتم ببينم كجاست، نام آنجا مزرعه خاتون بود. حدود 5-4 ماه مرا پيش خودش برد و من زماني كه با ايشان بودم دوم ابتدايي را خواندم. پس از برگشتن كلاس چهارم و پنجام را خواندم. ما براي كلاس ششام چون در روستاي خودمان مدرسه نداشتيم به روستاي همجوار كه بزرگتر از روستاي ما بود و حالت مركزيت داشت ميرفتيم، آنجا به اصطلاح مدرسهي معمولي بود كه در سال يك درس ميخواندند و كلاسها هم عمدتاً از هم جدا بود كاملاً جدا نبود ما كلاس پنجم و ششم با هم بوديم. يادم است يازده يا دوازده نفر كلاس ششام بوديم، يازده دوازده نفر پنجام كه يك كلاس را تشكيل ميداديم، سوم و چهارم يك كلاس بود، اول ودوم هم يك كلاس ديگر بود ولي شكل و شمايل مدرسه داشت.
وقتي كلاس ششام را ما خوانديم براي دورهي- آن موقع ميگفتند دبيرستان- دو تا مقطع بود مقطع ابتدايي و مقطع متوسطه كه اينها كلاً شامل دبيرستان ميشد. من براي دورهي متوسطه به خانهي پدربزرگم كه در شهر مراغه بود رفتم. من كل دوران تحصيلام- دورهي شش ساله- را در مراغه بودم، من در سه مدرسه درس خواندم. در مراغه اولين مدرسهاي كه ثبتنام كردم يا اولين دبيرستان، خواجه نصير اطراف برج هلاكو بود يعني دقيقاً در جنوب شهر مراغه، از پشت مدرسه كاملاً آن برج را ميديديم به تعبيري جلوي روي ما بود. و شايد ده متر هم با ما فاصله نداشت اما نكتهي عجيبي بود كه هيچوقت ما را نبردند داخل اين برج را ببينيم. دو سال من آنجا درس خواندم ولي هرگز ما را نبردند ما هم تعجب ميكرديم از كشورهاي خارج توريست و مسافر براي بازديد ميآمدند ولي ما فقط در كتابها خوانده بوديم برجي هم در مراغه وجود دارد كه از زمان ... ... ... هلاكو مانده است و فكر نميكرديم كه اينقدر مهم باشد.
الان آن مدرسه را خراب كردند چون اطراف برج بوده به اين فكر افتادند كه اين برج را آزاد كنند. مدرسهي نسبتاً خوبي بود به خانهي پدربزرگام هم نزديك بود. پس از دو سال آن مدرسه تعطيل شد. قصد داشتند آن مدرسه را به يك مدرسهي خاص اختصاص دهند در حال حاضر به خاطر ندارم. پس از آن من به مدرسهاي به نام مدرسهي پهلوي رفتم، نميدانم نام آن مدرسه الان تغيير كرده است يا نه؟ آنجا هم مدرسهي بدي نبود. در آن مدرسه كلاس سوم متوسطه- آن زمان نهم ميگفتند- را خواندم. براي دورهي متوسطه سه رشته وجود داشت كه هنرستان هم به آنها اضافه شد، در آن زمان هنرستان، ادبي، طبيعي و رياضي بود. من رياضي نسبتاً خوبي داشتم يعني در كلاس هميشه جزو شاگردهاي خوب بودم. فقط يك مدرسه رشتهي رياضي داشت ما هم انتخابي نداشتيم آن هم مدرسهاي به نام مدرسهي فيروزي بود.
به آن مدرسه رفتم و سه سال هم در مدرسهي فيروزي بودم پس از سه سال، سال 55 بود كه كنكور داشتم من هم آن سال كنكور دادم و قبول شدم، من در دانشگاه صنعتيشريف - كه معروف به آريامهر بود -رشتهي رياضي و علوم كامپيوتر قبول شدم. اين نكته جالب بود كه چون از ابتدا به رياضي خيلي علاقه داشتم من در دانشگاه رشتهي رياضي را انتخاب كرده بودم ولي پس از قبولي همه به ما تبريك گفتند كه تو كامپيوتر قبول شدي، البته رشتهي برق تهران و شريف را هم زده بودم ولي در آنها قبول نشدم. در هر حال تصميم گرفتيم كه فقط رياضي بخوانيم اين مسأله زياد مهم نيست. سپس رفتيم رشتهي رياضي و علوم كامپيوتر سال 1355. سال اول تمام شد. در سال اول شلوغيهاي دانشگاه زياد بود و ترم تعطيل ميشد، سال دوم كه 56 بود دانشگاه شريف دانشجو نگرفت، آنزمان ميخواستند دانشگاه شريف را ... ... ... اصفهان ببرند كه الان صنعتي اصفهان است تا اين كه 57 شد باز هم در سال 57 دانشجو نگرفت، 58 كه انقلاب شده بود دانشجو گرفت. يادم است كه در اين دو سه سال ما خيلي واحد نگذرانده بوديم، عمدتاً به شلوغي و تعطيلي دانشگاهها گذشته بود.
سپس در سال 58 يا 59 به خاطر انقلاب فرهنگي دانشگاه تا سال 62 دوباره تعطيل شد؛ سال 62 ما برگشتيم و درس را تمام كرديم در
چه رشتهاي؟
رياضي و علوم كامپيوتر بود، كه بعد از هم جدا شدند و رشتهي كامپيوتر خود يك رشته به نام مهندسي كامپيوتر ايجاد كرد. من هم خيلي علاقه داشتم رياضي بخوانم و مردد بودم مابين اين دو رشته چه كنم. حتي يادم است اوايل هر دو را با هم ميگرفتم پس از مدتي ديدم نميشود و در آخرين لحظهاي كه ميتوانستم تصميمگيري كنم يكي از دوستان ديد كه من خيلي واماندهام، حضور نمايندهي وليفقيه در دانشگاه شريف - به نام آقاي مرسلي - رفت، البته آن موقع اينها نمايندهي آقاي منتظري بودند، ايشان رفت و استخاره كرد كامپيوتر خوب آمد و اين بود كه ما رشتهي كامپيوتر را ادامه داديم. سال 64 كه فارغالتحصيل شديم زمان جنگ بود و ما سراغ سربازي رفتيم، مدتي رفتم جهاد، جهاد سازندگي ستاد پشتيباني جنگ جهاد.
آقاي دانش جعفري كه وزير اقتصاد بود، ايشان آنزمان مسؤول بودند در دانشگاه ... ... ... در ميدان انقلاب در حال حاضر هم ساختمانش وجود دارد شبها هم ايشان همانجا ميماند ما هم همانجا ميمانديم، گهگاه با هم مينشستيم تلويزيون تماشا ميكرديم.
جهاد دانشگاهي بود؟
نه ستاد پشتيباني جنگ جهاد در جهاد سازندگي بود. حدود 4 ماه آنجا بودم پس از آنجا سپاه دانشگاه امام حسين رفتم كه آن زمان در حال تشكيل شدن بود، قرار بود دو قسمت شود يك قسمت آموزشي و يك قسمت پژوهشي. آموزشي كه بزرگتر شد و دانشگاه امام حسين فعلي ايجاد شد و پژوهشياش به صورتي كه پيشبيني كرده بودند جلو نرفت. حالا يا ما آنجا بوديم نتوانست جلو برود يا به چه دليل بود نميدانم. در آنجا من تقريباً مسؤول قسمت برق در گروه برق شدم؛ البته مسؤول مستقيم نبودم. مسؤول مستقيم آنجا آقاي مهندس محرابي بيان بودند كه در حال حاضر ايشان يك شركت دارند. اما ايشان چون معمولاً در مركز پژوهشهاي مخابرات مشغول بود هفتهاي يك يا دو روز بيشتر نميآمد، اين بود كه كارهاي ايشان را بيشتر من انجام ميدادم البته تا جايي كه ميتوانستم.
مدتي آنجا بوديم بعد من به ستاد خاتم رفتم مدتي هم آنجا بوديم تا جنگ تمام شد. جنگ كه تمام شد حدود يك سال در ايران كار كرديم سپس رفتم آمريكا دانشگاه (Case Western Reserve). در سال 1369؟ سال 1368، بله 67 جنگ تمام شد. رفتم در ايالت «اوهايو» (Ohio) در شهر «كليولند» (Cleveland)، «دانشگاه كِيس وسترن رِزِرو» (Case Western Reserve) در اين دانشگاه من پذيرش گرفتم و براي دورهي فوق ليسانس آنجا رفتم. جالب اين بود كه من نميخواستم آمريكا بروم ميخواستم بروم انگليس. آن موقع ما بورس بوديم امتحان داده بوديم، به هر حال ما بورسيه بوديم، البته ابتدا به هزينهي شخصي تعدادي امتحان داده بودم. فكر كنم بورس نميكردند شايد هم ميكردند نميدانم ولي بعد كه ما پذيرش گرفتيم ما را بورس كردند. ابتدا من ميخواستم بروم انگلستان پس از مدتي گفتند انگليس جاي خوبي نيست، اين شد كه ميخواستم بروم كانادا به ما گفتند كه ما معدل 17 ميخواهيم، آن زمان معدل متوسط دانشگاه صنعتي شريف 12 بود هرقدر گفتيم 12 معدل متوسط است معدل من 14 است خيلي بالا است، گفتند نميشود. تنها جايي كه به روي ما باز بود آمريكا بود و اين دانشگاه هم آن زمان به ايرانيها نسبتاً راحت پذيرش ميداد و يك جمع ايراني هم آنجا بودند كه بيشتر دانشجويان بورسيهي دانشگاه بودند. به هر حال رفتيم فوقليسانس و دكترا را من آمريكا بودم. پس از فارغالتحصيلي از آنجا مدتي كار كردم و پس از بازگشت به ايران در دانشگاه تهران مشغول به كار شديم و در خدمت شما هستيم.
چه سالي؟
من سال 79 برگشتم يعني مهر 79 به ايران بازگشتم.
آقاي دكتر اينجا چه درسي تدريس ميكنيد؟
من بيشتر كامپيوتر تدريس ميكنم ولي آن چيزي كه خيلي درآن تخصص دارم بحث شبكه است شبكههاي كامپيوتري، اينترنت چيزي است كه تدريس ميكنم.
آقاي دكتر آيا تا به حال مسؤوليتهاي اجرايي و اجتماعي داشتهايد؟
شايد، البته خيلي به صورت رسمي نبوده است ولي غيررسمي نسبتاً زياد بوده است. پس از تعطيلي دانشگاه در انقلاب فرهنگي ما به جهاد رفتيم. مدتي من به جهاد شهرستان كه در حال تأسيس بود رفتم. در كدام شهر؟ شهر بناب، قبل از رفتن به جهاد، به دانشگاه خودمان آمدم آن زمان آقاي افشار- كه الان معاون وزير است- ايشان در جهاد سازندگي نمايندهي دانشگاه ما بودند. ايده هم اين بود كه كلاً دانشجوها را ببريم در روستاها كار كنند و به اصطلاح جهاد سازندگي به اين معنا بود. پس از تعطيلي دانشگاه من تقريباً در كارهاي كشاورزي و زمين حدود دو سال و نيم كار كردم، مسؤول استانها و هيأتهاي مختلف بودم اينها مسؤوليتهاي اجرايي من بوده است. در دورهي جنگ خيلي مسؤول مستقيم نبودم يك قسمت را كه گفتم در دانشگاه امام حسين در ستاد خاتم مسؤول دفتر گروه برق بودم. گروهي راه انداخته بودم به نام مركز كامپيوتر كه مسؤول آنجا بوديم تعدادي از دانشجوها بودند كه سعي ميكرديم كارهايي در رابطه با جمعآوري درست اطلاعات انجام دهيم.
ميخواستيم نظمي به بحث تداركات بدهيم كه البته ميگويم نشد. مدتي هم در ستاد خاتم مسؤول اين مسائل بوديم، پس از اين كه جنگ تمام شد به مدت يك سال هم در مركز پژوهشات مخابرات مشاور بودم مشاور آقاي مهندس قنبري كه مدتي است ايشان قائم مقام وزير بودند و من آنجا مشاور- الان ميگويند (IT) - آن موقع (IT) نميگفتند، مشاور كامپيوتري ميگفتند، مشاور ايشان بودم و چند پروژه هم آنجا انجام دادم. مسؤوليت خيلي رسمي زياد نداشتم ولي مسؤوليتهاي غيررسمي تقريباً زياد داشتهام مثلاً تشكيل بسيج و تشكيل جلسههاي قرآن كه در روستاي خودمان پايهگذاري كرديم
در آنجا استاد بوديد؟
نه آن زمان دانشجو بودم.
بحث قرآني را ميگويم؟
بله، من قرآن تدريس ميكردم البته داستان طولانياي دارد شايد خيلي جاي اين چيزها نباشد.
اين موضوع مربوط به قبل از انقلاب است. زماني كه انقلاب تقريباً خود را نشان داد از سال 56 پس از ماجراي قم، قضيه خيلي جدي شد. من به ياد دارم در 26 دي ماه كه آن ماجرا اتفاق افتاد روز 27ام يا 28ام روزنامه چاپ كرده بود كه در قم چند نفر كشته شدند و ... من خيلي گرفته بودم، گفتم: "خدايا چه كار ميتوان كرد؟" فكر ميكردم كه هيچ كاري نميشود انجام داد به اين دليل كه به ما زور ميآمد كه رژيمي وجود دارد و كارهايي انجام ميدهد ولي ما كاري نميتوانيم انجام دهيم، بالاخره در دانشگاه شلوغيهايي صورت گرفت و تعدادي را گرفتند و كتك زدند، البته گذشت ولي اين داستان در ماجراي تبريز تكرار شد و همينطور پشت سر هم جمعههاي بعد ... هميشه فكر ما اين بود كه چه كاري از دست ما ساخته است؟
من فكر كردم به ولايت خودمان برويم تا بتوانيم كاري انجام دهيم يعني كاري كه آن را فراگير كنيم. البته احساس ما اين بود كه دانشگاه ديگر نيازي به اين كارها ندارد دانشگاه به حد كفايت فراگير است. متأسفانه اطراف ولايت ما آن زمان تقسيم شده بود، يعني بناب به دو جبهه تقسيم شده بود عدهاي شاهي بودند و عدهاي طرفدار امام بودند و البته خيلي معيار و ملاك درستي نداشتند، نه ميتوانيم بگوييم آنهايي كه شاهي بودند آدمهاي خيلي بدي بودند نه كساني كه انقلابي بودند آدمهاي خيلي خوبي بودند، اما وضع به اين صورت شده بود. روستاي ما در قسمت شاهيها قرار گرفته بود. خانوادهي من خصوصاً پدرم اصلاً در آن جبهه نبوديم حتي پدر جد من يعني پدربزرگ پدرم به ظاهر يك روحاني معمولي بود ولي به طايفهي آخونديها مشهور بودند، عموي من هم روحاني است ايشان هماكنون هم هنوز زنده هستند.
نام ايشان چيست؟
شيخ قدرت يزداني. ايشان هم به هر حال در قم درس خوانده بود، نسبتاً سواد ايشان خوب است و خيلي هم با رژيم نبود و به همين دليل هم بعضيها ميخواستند برايش پاپوش درست كنند. البته خيلي كار خاصي صورت نگرفت ولي گهگاه ايشان را به شهرباني ميبردند يا احضارش ميكردند. نكتهي ديگر اينكه ايشان در خطبههايش شاه و ايادي شاه را دعا نميكرد و ملت اعتراض ميكردند كه "چرا شاه را دعا نميكني؟" خانوادهي ما كمي جو مذهبي و نسبتاً ضد شاهي داشت ولي روستاها اينطور نبود، البته آنها هم دلايل خاص خودشان را داشتند چون در جنگ جهاني اول روسها زياد آمده بودند آنجا - در فيلمها گاهي اوقات ديديد - ملت كمي اذيت شده بودند، در زمان رضاخان كردها چندين بار تا نزديكي بناب آمده بودند يك بار اسماعيل خان ... ... ... آمده بود و جريانات آن زمان، خلاصه مادربزرگام همهي اينها را براي من تعريف ميكرد كه چطور شد هر چه داشتيم را گذاشتيم و رفتيم مراغه، زندگي را رها كرديم. اين ناامنيها ملت را خيلي اذيت كرد. پس از آن هم داستان ارباب و رعيتي بود كه آنها هم مضاف بودند. من خودم اربابها را خيلي نديدم البته نمايندهي ارباب را ديده بودم كه چطور بود ولي آن زمان كه هوشيارتر شدم افتادم در جريان اصلاحات ارضي شاه.
اصلاحات ارضي شاه هم از مراغه شروع شد يعني آن منطقه جزو اولين جاها بود كه من يادم است در آن اصلاحات پدرم و ... ... ... را هم گرفته بودند. دو سه روزي آنها را به زندان برده بودند و با روستاييها هم دچار اختلاف شده بودند. پس از اين ماجراها به خاطر اربابها و ناامنيهاي موجود ثبات نسبتاً خوبي ايجاد شده بود. وضع مردم كمي بهتر شده بود، ارباب هم كه نبود. چند دارقالي به آنجا آورده بودند و وضع مردم نسبت به سابق بهتر شده بود. البته دارقالي هم براي خود داستانهايي داشت ... ... ... ميگفتند كه واقعاً استثمار بود اما زماني كه بحث اين است كه شما به نان شب محتاج باشي يا اين كه بچهات را بگذاري به نظر ميآمد اين انتخاب درستتري باشد. اين مسائل باعث شده بود كه ملت فكر ميكردند همهي اموال آنها به شاه تعلق دارد و اين بود كه اين گروه شاهي بودند.
مدتي من بررسي كردم و متوجه شدم كه نميتوان كاري انجام داد. مسألهي ديگر اين بود كه خيلي سخت بود من يادم است هر حرفي زده ميشد با ژاندارم و كلانتري طرف نبوديم با خود روستاييها طرف بوديم، تا اين كه به فكرمان رسيد براي انجام اقدامي از قرآن شروع كنيم. جلسهي قرآني تشكيل داديم. ابتدا با چهار يا پنج نفر و بعد بزرگ و بزرگتر شد و اين جلسهها در همان روستا و اطراف آن تبديل به هستهي انقلاب شد و حركت پربركتي شد سپس همان منطقه را نيز متحول كرد. من يادم است كه روستاي ما پس از انقلاب در آذربايجان جزو روستاهاي اول ميشد معمولاً چند سال يادم است كه اول شده بود. كارهاي قشنگي در آنجا صورت گرفت، جايي كه وضع فرهنگيِ خوبي نداشت را خيلي بالا آورد، جايي كه كسي در آن خيلي درس نميخواند كلي دانشجو پرورش داد. خيلي خوب بود جاي قشنگي بود.
پس از پيروزي انقلاب ما توسط جهاد يك كتابخانه درست كرديم، بعد بسيج آمد يعني بسيج را تشكيل داديم و براي اين منظور ساختمان ساختيم كه البته دولت هم در اين زمينه كمكهايي ميكرد ولي بيشتر با بودجهي اهالي ميساختيم. اين فعاليتها را انجام داديم و از نظر فرهنگي روي منطقه تأثير خيلي خوبي گذاشت. اينها هم تقزيباً كارهايي بود كه ما آن زمان انجام داديم. سپس زماني كه جلسات قرآن را شروع كردم خودم خيلي خوب بلد نبودم اين بود كه شروع به خواندن قرآن و تفسيرها كردم قبل از شروع كلاس ابتدا خودم را آماده ميكردم بعد در جلسهها شركت ميكردم. به اين صورت يك مفسر قرآن شده بوديم و در آنجا همهكاره، ولي خدا خيلي عجيب كمك ميكند، وقتي به عقب برميگشتم و فكر ميكردم تعجب ميكردم كه من اين كارها را انجام دادم؟