من در یک شهر کوچک بزرگ شدم و علاقهی شدیدی به رشتهی ریاضي، فیزیک داشتم اما از بین یازده نفر دانشاموز کلاس ما تنها من میخواستم وارد این رشتهی مورد علاقهام شوم و بههمین دلیل نتوانستم به رشتهی مورد علاقهام بروم و مجبور شدم رشتهی تجربی را انتخاب کنم. از بین یازده نفر، من شاگرد اول بودم و همهی سالهای دبیرستان را با معدلهای خیلی خوب پشت سر گذاشتم و در سال چهارم دبیرستان در حدود سهماه جبهه بودم و سهماه هم بهعلت علاقهی من به تئاتر، بازیگری میکردم اما چون به درس خیلی علاقه داشتم قبول شدم و جالب است که من تنها قبولی از بین یازده نفر بودم که فکر میکنم بهدلیل اعتماد به نفسی بود که داشتم. پدر و مادر من بیسواد هستند. پدرم کشاورز و مادرم خانهدار است. احترام بسیار زیادی برای آنها قایل هستم چون مهمترین چیزی که باعث پیشرفتم بوده دعای خیر آنها است. این توصیه را به همه میکنم: کسانی که پدر و مادر دارند قدر آنها را بدانند و آنهایی که پدر و مادر خود را از دست دادهاند همیشه قدرشناس آنها باشند. به اعتقاد من اگر کسی دعای خیر پدر و مادر داشته باشد «یکِ» آن «دو» نمیشود بلکه «هزار» میشود. به هر حال سال چهارم را تمام کردم و بهخاطر دارم در آن زمان یک نشریه بهنام «رزمندگان اسلام» چاپ میشد که کتابچهی تست بود و از طریق برادرم در یزد، یک هفته قبل از کنکور بهدستم رسید و تازه فهمیدم تست زدن چگونه است. تنها یکی از معلمهایم به من گفت که آن سال کنکور ندهم و تا سال بعد صبر کنم تا «پزشکی» قبول بشوم. به هر حال شرکت کردم و رشتهی پزشکی را زدم و بعد از آن «دبیری شیمی» اصفهان را انتخاب کردم و جالب این که آن سال در شهرمان از بین دانشاموزان رشتهی تجربی تنها نفری بودم که قبول شدم. در سال 1365 برای اولین بار، تنها به اصفهان آمدم. چهار سال دورهی لیسانس را با معدل نسبتاً خوب به پایان رساندم. در یکی، دو سال اول تنها بهدلیل احساس سرخوردگی و بهدلیل قبول نشدن در رشتهی پزشکی بعضی از درسهایم خوب نبود چون فکر میکردم باید «پزشکی» قبول میشدم. اما این افتخار را داشتم که با بعضی از اساتیدم که تعدادی از آنها دانشجوی فوقلیسانس بودند ارتباط خوبی را برقرار کنم و جنگ هم تمام شده بود و بهانهی جنگ هم نداشتم چون به جبهه میرفتم و درس نمیخواندم. اما از ترم هفتم یکی از استادهایم من را صدا زد و در اتاقش نشستم و به من گفت: دیگر جنگ تمام شده و اگر رزمنده هستی الان باید درس بخوانی. چون دبیری بودم شعار میدادم که پول مالیات مردم خرج من شده است و بچههای همشهری من در دهاتها منتظرند تا بروم و دبیر آنها بشوم. اما دکتر «فیروز» - که مدتی رئیس دانشگاه شهرکرد بودند - به من گفتند: الان جبههی تو درس خواندن است. اگر میخواهی به دهات بروی و چندتا دانشاموز را پرورش بدهی با اینکه خیلی قابلاحترام است اما تو توان این را داری که استاد دانشگاه بشوی و صدها معلم را تربیت کنی و آنها به دهاتها بروند و تدریس کنند. آن حرفها باعث شد که از آن روز به بعد من فقط در کتابخانه بودم و خدا را شکر میکنم که این دوستان را داشتم. صبحها اولین نفری بودم که به کتابخانه میرفتم و شبها هم وقتی بیرون میآمدم که چراغها خاموش شده بود. شاید حدوداً دو ترم درس را جدی خواندم و خدا را شکر فوقلیسانس را در رشتهی شیمی گرایش تجزیه و در همان دانشگاه اصفهان قبول شدم. در آن زمان اولین کسی بودم که دورهی فوقلیسانسم را در دو سال تمام کردم. در آن دوره با زئولیت آشنا شدم و آنقدر برای من جذاب بود که از همان موقع عنوان تز دکترایم را انتخاب کرده بودم. میدانستم که برای دکترا میخواهم چه کار بکنم و الان شرط اینکه کسی بخواهد در کارشناسی ارشد با من کار کند این است که تز دکترایش را تا پایان دورهی فوقلیسانس تعریف کند یعنی از هدف خود آگاه باشد. آن زمان دانشگاه اصفهان دکترا ارائه نمیداد و حدود شش ماه فاصله افتاد که در آن فاصله عضو هیأت علمی پیام نور اردکان یزد بودم. من در رشتهی خودم تلاش کردم و سختیهای زیادی را هم متحمل شدم. قصهی انسانهای زرنگ مثل قصهی کسی است که تا شطرنج یاد نگرفته همه به او یاد میدهند اما بهمحض اینکه در شطرنج حرفهای شد همه میخواهند او را شکست دهند. این افراد همیشه مخالف دارند یعنی کسانی هستند که تلاش میکنند برای شکست دادن او که اتفاقاً خیلی هم جذاب است (البته من فقط یک معلم علاقهمند و عاشقم و نه یک انسان بزرگ).
در همان دانشگاه اردکان یک کتابخانهی شبانهروزی راه انداختم و هزینهی ساخت آن تماماً با پول دانشجویان بود و حتی یک تومان هم از دانشگاه کمک نگرفتیم. دکترای من محصول آن کتابخانه است و اسم آن «کتابخانهی علوم» بود که اولین کتابخانهی شبانهروزی یزد محسوب میشد البته بنا بهدلایلی بیشتر از شش ماه دوام نداشت!!
در اصفهان امتحان دکترا دادم و به یزد برگشتم. یک روز یکی از دوستانم از اصفهان زنگ زد و گفت برای مصاحبهی دکترا به اصفهان بروم. من باورم نمیشد و فکر میکردم او شوخی میکند. بعد از آن «آقای فیروز» زنگ زد و فهمیدم که واقعاً قبول شدهام. به اصفهان رفتم و مصاحبهی خوبی دادم و یکی، دو ماه بعد اسامی را اعلام کردند و قبول شده بودم. قرار بود از بهمن 1373 دکترا را شروع کنم و این در حالی بود که در مهر همان سال بورس «سازمان انرژی اتمی» شده بودم چون به ایدههای من برای پسابهای رادیواکتیو با زئولیتها احتیاج داشتند. دکترا را هم در چهار سال تمام کردم و اولین نفری در دانشگاه اصفهان بودم که در رشتهی شیمی تجزیه فارغالتحصیل شدم. آن زمان حدود دوازده مقاله داشتم و الان با یک وضعیت خیلی خوبی ادامه میدهم و تاکنون حدود بیست دانشجوی فوقلیسانس و دکترا را فارغالتحصیل کردهام و بیش از یکصد و بیست مقالهي علمی و دو کتاب منتشر کردهام.
|