يكشنبه ۳۰ ارديبهشت ۱۴۰۳
 
| كاربر مهمان
 
 آثار برتر جشنواره‌ی پايداری ملی - شعر و داستان
 
هيئت داوران در بخش شعر و داستان پس از بررسی آثار دريافتی، لوح تقدير و جايزه‌ی ويژه‌ی خود را به آثار ذيل اهدا می‌نمايد:
خانم شراره كامرانی برای شعر "پدافند غيرعامل"
خانم كبری خمری برای داستان "قصه‌ی پايمردی"
بخش: شعر
صاحب اثر: شراره کامرانی
عنوان اثر: پدافند غیرعامل

می توانم صدای آژیر را
در کابوس های شبانه بشنوم
در آرشیوهای سوخته جنگ
که مداوم
در حافظه بلند مدت من بازیافت می شوند
حتی می توانم
ردش را در نقاشی های جنگی تو بگیرم
 و برسم به مداد سرخی
که نقطه نقطه منفجر می شود در دفترت ...
 
اما نترس عزیزم
می توانی مدادهای رنگی ات را برداری
و در صفحه بعدی
شهر دیگری بسازی
با خانه های محکم و کارخانه های بزرگ
و آدم هایی که هدف پاک کن قرار نمی گیرند
 
آن وقت این نقاشی های جنگ زده
صفحات متروکی هستند
که بمب افکن های دشمن را فریب می دهند
آن وقت من هم می توانم
 
در شهر تازه سری به خواب های آرام بزنم
و آژیر قرمز را به حساب شیطنت های مدادی بگذارم
که در قفسه خاطرات جنگی به آتش کشیده می شود...

بخش: داستان
صاحب اثر: كبري خمري
عنوان اثر: قصه پايمردی

چکیده:
هوا تاريك و مه آلود بود؛ خورشيد مي رفت تا خود را پشت كوه هاي پهناور روستا مخفي بود. امروز خانم پور شريف معلم روستاي ساربان عازم شهرستان خودشان بود. خانم معلم وقتي به كنار جاده رسيد اتوبوس حركت كرده بود و او جا مانده بود وسايل و ساك آبي رنگش كه بيشتر از همه چيز آت را دوست داشت متأسفانه توسط باربر (شاگردش سليمان) به اشتباه داخل اتوبوس شده بود. پس از لحظاتي كه ناباورانه وسايلش را گم كرده بود همراه سليمان به روستا بازگشت هر چند تا رسيدن به روستا فقط به آن ساك آبي و وسايلش فكر مي كرد و گاهگاهي اشك مي ريخت. بايد به مادر اطلاع مي داد، امروز نتوانسته به موقع خود را برساند پس نبايد چشم انتظارش نباشد. اما كيلومترها آن طرف تر ميرمرداد يكي از اشرار منطقه بلوچستان همراه با افرادش (راهزنان) پس از غارت وسايل چند اتوبوس كه به پناهگاه خود برمي گشتند ساك آبي رنگي بيشتر از همه چيز توجه او را به خود جلب مي كرد.
در ساك  يك چمدان كوچك حاوي يك چفيه خاكي- انگشتر عقيق و چند پاكت نامه و عكس قديمي يك دختر بچه 2 ساله كنار يك مرد كه او را به خاطره 25 سال پيش مي برد پيدا كرد. نمي توانست باور كند صاحب عكس هماني باشد كه فكر مي كرد. او فقط داد مي زد كه صاحب ساك آبي رنگ را پيدا كنند. افرادش كه هيچ يك تا بحال ميرمراد را پس از غارت اموال مسافرها تاكنون چنين برزخي نديده بودند هيچ كس هم جرأت پرسيدن ماجراي ساك آبي را از ميرمراد نداشت. آنها با پرس و جو كردن در كليه روستاها و نشانه هايي از آدرس توسط يكي از افراد خودشان بالاخره آدرس صاحب چمدان (خانم معلم) را پيدا كردند. ميرمرداد پس از لحظاتي از دانستن اين موضوع همراه با افرادش تصميم گرفت كه وارد روستا شود و ساك را به صاحبش برگرداند چرا خواست ساك را برگرداند؟ طي اين چند سال هيچ وقت چنين اتفاقي براي آنها نيفتاده بود افراد ميرمراد از تصميم رئيس شان حسابي غافلگير شده بودند اهالي روستاي ساربان وقتي شنيدند اشرار منطقه (ميرمراد با افرادش) وارد روستا شده اند وحشت عجيبي آنها را فرا مي گيرد آنها پس و جو وارد محوطه خانه معلم روستا مي شوند ميرمراد پس از ديدن خانم معلم ساك را به او نشان داد و راجع به صاحب عكس آن مرد، سوالاتي پرسيد اين مرد كيست؟
كه خانم معلم گفت: او پدر من است؟
و ناگهان ميرمراد با دو دست بر سرش مي كوبد حتماً تو دختر حاج عمران هستي؟
برايم از حاج عمران حرف بزن و بگو پدرت كجاست آري آن معلم دختر سردار مقاومت حاج عمران پورشريف فرمانده عمليات ... بود كه در آزادسازي خرمشهر به شهادت رسيده بود.
وقتي خانم معلم در مورد اينكه او چگونه پدرش را مي شناسد. از خاطره اي كه برايش هم اكنون تداعي مي شد. صحبت نمود با شروع جنگ حمله عراق به ايران من براي كمك به خانواده عمويم كه در اطراف روستاهاي آبادان زندگي    مي كردند وارد آنجا شدم من از جنگ هيچ نمي دانستك ولي مي فهيمدم جنگ بسيار خانمان سوز است.
روستا كاملاً ويران و نخل ها در آتش سوخته بودند. ناگهان بويي به دماغم خورد فكر كردم، بوي لاستيك و وسايلي كه در آتش سوخته است مي باشند. ولي مرداني با لباس بسيجي كه چفيه به گردن داشتند و شجاعانه مي جنگيدند مي گفتند از بس گلوله و تير شليك شده همه جا را پر از بوي باروت گرفته. تاريكي همه جا را فراگرفته وقتي به خانه عمويم رسيدم تمام خانه با خاك يكسان شده بود به اطرافم مي دويدم سعي مي كردم خودم را از آنجا دور كنم، ولي اطرافم مرتباً شليك مي شد پس به خاكريزه هايي كه همان اطراف بود پناه بردم. تا تاريك شدن كامل هوا آنجا ماندم تصميم گرفتم براي لحظه اي بخوابم خواب ديدم. اطرافم را خون گرفته و كساني كه اطرافم را خون گرفته و كساني كه اطرافم مي دويدند مي گفتند خدا او را رحمت كند او غيرنظامي است. چرا تا بحال از شهر نرفته بي هوش نبودم. ولي نمي توانستم خودم را تكان بدهم كه چرا ديگري مي گفت خدا بيامرزدش. يك هم مي گفت نه شهيد نشده، خون از بدنم به خصوص سرم سرازير شده بود و با گرمي اش مرا به خواب عظيمي مي برد. مي خواستم به آنها بگوسم من زنده ام كه در همان حال يك نفر بالاي سرم آمد و او همان حاج عمران صاحب عكس بود با اسلحه اش به نزديكم آمد با چند پارچه سرم را محكوم بست تا بلكه جلوي خونريزي را بگيرد حال خودم را نمي فهميدم انگار خواب مي ديدم. صداهاي دور و خفه اي از تير و تفنگ مي شنيدم ولي نمي دانستك چيست صداي حاج عمران بود كه به افرادش دستور مي داد زخمي ها را با آمبولانس جابجا كنند ولي آمبولانس با صداي يك انفجار شديد آتش گرفته بود صداهاي انفجار همه را ميخكوب مي كرد. شب دومي كه من آنجا بودم تقريباً از شدت صداها كاسته شده بود و   نيمه هاي شب صداي پرسوز و گدازمردي كه در تاريكي مناجات مي كرد "ام يجيب المضطر اذا دعا و يكشف سوء" او حاج عمران بود كه بي اعتنا به آن همه صدا نماز مي خواند.  همه اين چيزها را احساس مي كردم پسر بچه هايي كه سنشان به 15 سال هم نمي رسيد با دلاوري خاصي مي جنگيدند. فقط در اين ند روز گامها و دست هاي حاج عمران بود به من تسلاي خاصي مي بخشيد روز هشتم هر طوري بود با تكان دستهايم آنها را متوجه زنده بودنم، نمودم كه صداي يكي از آن مردان كه به آنها رزمنده مي گفتند بود داد مي زد، حاج عمران شيميايي زدند و روي صورت هر يك از آن رزمندگان ماسكي مي ديدم و ناگهان دست هاي قوي حاج عمران كه ماسكش را بر صورت من زد احساس كردم، من فقط نظاره گر شكوه و بزرگواري او بودم كه تا اين حد از خود گذشته بود. صداي يك آمبولانس در آن بحبوبه و با سرعت به جمع آوري مجروحين كه البته من يكي از آنها بودم مي آمدم. در حياط بيمارستان از باد خنگي كه بر صورتم خورد به هوش آمدم روي برانكار بودم و من فقط به ياد حاج عمران ديني كه برگردنم مانده بود. ما را به بيمارستان بردند تا اينكه عمويم مرا در بيمارستان پس از چهار ماه پيدا كرد. من به اينجا برگشتم وقتي خانم معلم از شهادت پدرش در يكي از عمليات ها گفت: صداي هق هق گريه هاي ميرمراد كه زماني صدايش لرزه بر اندام اهالي مي انداخت، در فضاي كوهستاني روستا پيچيد. افرادش پي كار خود رفته بودند آنها مردي را ديده بودند با چفيه به گردن با خود حرف مي زد و زمزمه مي كرد:
 " امَّن يُجيبُ مُضطَرَّ اِذَا دَعا وَ يَكشِفُ السّوء "