من در جهاد دانشگاهي در حوزه ي ديجيتال كار مي كردم- مصاحبه با دکتر«فتانه تقی یاره»-قسمت اول
كساني كه ذهنهاي رياضيات گسستهي
قوياي دارند در كامپيوتر ميتوانند خيلي سريع رشد كنند
ابتدا مشخصات شناسنامهاي خودتان را بفرماييد؟
نام من« فتانه تقيياره»، تاريخ تولد 1345، متولد تهران هستم.
دربارهي چگونگي تحصيل خود با توجه به اين كه مخاطبين ما بچههاي دبيرستاني هستند؛ حتي نوع مدرسه دبستان، راهنمايي و دبيرستان هم براي آنها مهم است، آموزشگاهها يا مراكز آموزشياي كه فعاليت يادگيري را داشتيد و دانشگاههاي محل تحصيل، هم داخل و هم خارج را نام ببريد؟
من فكر ميكنم مدرسهي دبستان من بيشترين تأثير را در عشق و علاقهاي كه هنوز هم در من وجود دارد ايجاد كرده است. اما متأسفانه چون محل استيجاري بود هفتهي گذشته حكمش را زدند كه احتمالاً در آنجا ميخواهند برجي بسازند.
ميتوانيد نام مدرسه را بفرماييد؟
در حال حاضر بشارت است قبل از انقلاب نام آن مژده بوده است ولي نميدانم كجاي نام مژده ضدانقلابي بود كه بعد از انقلاب نام مژده را به بشارت تغيير دادند. به هر حال زمان تحصيل من نام دبستان مژده بود، يك دبستان خيلي معمولي، هماكنون در منطقه 10 آموزش و پرورش است و آن زمان هم كه ما درس ميخوانديم منطقه 10 بود.
نكتهي خاص و ويژهاش داشتن مدير خيلي خاص و ويژهاي بود. نام ايشان - مرحومه «خانم زهره دانش» بود كه من بسيار به ايشان علاقه داشتم و دارم و ايشان بسيار مستبد و ترسناك بودند و من جزو معدود شاگرداني بودم كه از ايشان نميترسيدم.
هميشه با ايشان شوخي ميكردم. خيلي ابهت داشتند يعني حتي مادرهاي بچهها هم از ايشان به شدت ميترسيدند، البته از آن دسته افرادي بودند كه استعدادپرور بودند و ممكن بود بچههاي متوسط و ضعيف را خيلي پرورش ندهند. ايشان داراي سبك خاصي بودند ولي بچههاي باهوش و بااستعداد را پيدا ميكردند و او را رشد ميدادند.
به عنوان مثال كلاس چهارم دبستان بودم كه ايشان از خانوادهي من خواستند كه در آزمون ورودي مدرسهي آلمانيها - كه خيلي سخت و چند مرحلهاي بود - شركت كنم، من هم شركت كردم و قبول شدم و به دليل اين كه خانوادهاي مذهبي داشتم و در آن مدرسه دختر و پسر مختلط بودند اجازه ندادند كه بروم.
پنجم دبستان هم كه بودم اولين يا دومين سالي بود كه استعدادهاي درخشان ورودي ميگرفت ايشان دوباره به اصرار خانوادهي مرا مجبور كردند كه من آزمون بدهم، سه يا چهار مرحله را قبول شدم اما به دليل مختلط بودن مادرم اجازه ندادند كه من وارد استعدادهاي درخشان شوم، ولي اعتماد به نفسي كه در من به واسطهي قبوليهاي مكرر به وجود آمده بود كه البته همت خانم «زهره دانش» بود خودش خيلي پيشبَرنده بود.
وارد استعدادهاي درخشان نشدم، وارد مدرسهي آلمانيها هم نشدم اما اعتماد به نفسي كه از هر آزموني بدون هيچ مشكلي ميتوانم عبور كنم و برخورد ايشان در مدرسه و حمايتهايي كه از بچههاي زرنگ يا پُرروتر ميكردند خيلي تأثيرگذار بود.
چون من خواهري داشتم كه از من 4 سال بزرگتر بودند. من اول دبستان بودم خواهرم پنجم دبستان بود.
اسم ايشان چيست؟
خواهرم «فاطمه تقيياره» هستند، ايشان در دكتراي روانشناسي در حال تحصيل هستند. خواهرم بسيار آدم افتاده و خجولي بودند و هستند و مديرمان هميشه از من تعريف ميكردند كه اين خواهر كوچكتر هم باهوش است و هم پررو، هميشه از من به پررويي آن هم به معني مثبت معروف بودم.
مثلاً من از دوم دبستان تمام دعا و ورزش سرصف كلاس پنجم دبستاني را ميخواندم، من فكر ميكنم اينها خيلي در اعتماد و موفقيت تأثير دارد. من به ياد دارم آن زمان اصلاً بلد نبودم آيتالكرسي عربي بخوانم.
با اين كه ايشان ظاهراً مذهبي هم نبودند، ولي ما از 6-5 سال قبل از انقلاب سرصف حتماً آيتالكرسي ميخوانديم و من كه كلاس اول بودم را مجبور ميكردند كه آيهي قرآن ياد بگيرم كه سرصف بخوانم. خدا رحمتشان كند بسيار آدم را «مجبور» (force) به موفقيت ميكردند. اين از جهت دبستان بود.
جوايزي هم در منطقه بود كه به ياد دارم ايشان معرفي ميكردند، فرمهايش را پر ميكردند و چنين جوايزي هم گرفتم يا مثلاً پنجم دبستان كتابي بود كه از طرف هويدا به بچههاي باهوش هديه داده ميشد به نام عظمت بازيافته كتاب پيشرفتها و موفقيتهاي ايران بود كه توسط شاه پهلوي انجام شده بود و اين كتاب از طرف هويدا به من هديه داده شده بود من فكر ميكنم همه به همت ايشان بود، درواقع همه را مرهون معرفي كردنهاي ايشان هستم.
يعني شما هميشه از طرف منطقه و ... تشويق ميشديد؟
اين فضا بسيار در روحيهي من تأثيرگذار بود. راهنمايي هم يك مدرسهي خيلي معمولي نزديك خانه به نام مدرسهي راهنمايي شايسته در منطقه 11 بود.
آن زمان منطقه 10 در خيابان كمالي بود نزديك پادگان لاهوتي فكر ميكنم مدرسهي ما هم منطقه 11 بود. البته فكر كنم محدودهي منطقه 10 بود. دبيرستان و راهنمايي را در مدرسهي شايسته گذراندم. و دوم راهنمايي بودم كه انقلاب شد.
به هر حال ما يك سري معلمهاي متوسط داشتيم يك سري معلم خيلي ضعيف داشتيم كه واقعاً هم من معلم اول راهنماييم خيلي خيلي خشن و غير اخلاقي و غير منطبق بر اصول معلمي بودند، ايشان تاريخ و جغرافي به ما درس ميدادند و من تا آخر دبيرستان هيچوقت جغرافي نمرهي بالاي 16 نگرفتم آن هم به دليل احساس بدي كه ايشان نسبت به درس به ما داده بودند. متأسفانه تأثير معلم روي من خيلي زياد بود.
راهنمايي كه تمام شد وارد دبيرستان شدم و در هر سال، چهار دبيرستان مختلف رفتم كه همه دبيرستانهاي معمولي بود. اولين دبيرستان، فاطميه در منطقه 10 بود، دبيرستان دوم دبيرستان شهرزاد بود كه به بنتالهدي صدر تغيير نام داد و نزديك منطقه 10 بود، دوم نظري را آنجا بودم به خاطر مسائل سياسي و گروه بازيهايي كه داخل دبيرستان بود براي سال سوم دبيرستانام را عوض كردم و دوباره به دبيرستان قدس در منطقه 10 رفتم.
همهي اين اتفاقها در سالهاي التهاب انقلاب رخ داده بود؟
خطهاي سياسي در دبيرستانها زياد بود. ما بيشتر فعاليتهايمان فعاليتهاي فوق برنامه بود. مثلاً ما در دوران تحصيل خيلي كار فوق برنامه انجام ميداديم و فكر ميكنم در شكلگيري شخصيت به شدت تأثير داشت، مثلاً من اداره كنندهي كل گروه تئاتر بودم و براي اجراي تئاتر از پادگان روبرو چند قبضه اسلحه ميگرفتيم و در مدرسه از اسلحهي واقعي استفاده ميكرديم. كارهايي از اين دست كه آدم را در كارهاي اجرايي جاافتاده ميكند انجام ميداديم.
سوم نظري دبيرستان قدس بودم و آنجا سال چهارم دبيرستان نداشت درضمن چون تعداد بچههاي رشتهي رياضي خيلي كم بود ما را به دبيرستان ديگري به نام ارشاد در ميدان توحيد فرستادند. فكر كنم دبيرستان ارشاد منطقه 2 بود و خود اين سوئيچ كردن، تعويض معلم و مدرسه تأثير منفي در كيفيت درس خواندن سالهاي دبيرستانم داشت.
براي من درس در آن سالها خيلي فرعي شده بود، ولي در عين حال من مشكلات خانوادگي هم داشتم؛ مثلاً مادرم سال 59 در امتحانهاي ثلث آخر من در بيمارستان تحت عمل جراحي قرار داشتند و بستري بودند، فشارهايي به اين صورت هم داشتيم كه تأثير ميگذاشت.
البته در تمام سالها هميشه شاگرد اول بودم هيچ سالي نبود كه من شاگرد دوم كلاس باشم به جز سال چهارم نظري كه تقريباً آنجا يك كلاس 60 نفري داشتيم كه همه شاگرد اول بودند، درواقع از 4-3 مدرسه كه كلاسهاي رياضياش منحل شده بود همه در آن مدرسه جمع شده بودند آن مدرسه فقط رياضي داشت چون دخترها كمتر رياضي ميرفتند و در آنجا شاگرد اولي هم تعيين نميشد همهي معدلها بالاي نوزده بود، ولي موفقيت تحصيلي مكرر بود ولي نه با عمق. احساس ميكنم دوران دبيرستان عميق درس نخواندم.
متأسفانه هميشه درس خواندن براي من در الويت سوم بوده است، و اين مسأله براي بچهها بدآموزي دارد شما بايد اين مطالب را حذف كنيد.
نهنه، صحبتهايي كه شما ميفرماييد كاملاً بحثهاي آموزشي است؛ يعني بحثهاي تخصصي آموزشي چون من مطالعه دارم. شما خيلي خوب توضيح ميدهيد يعني گاهي اوقات برنامههاي فوق برنامه باعث تقويت درسهاي آيندهي آن شخص ميشود.
در مورد كلاس كنكور هم مدرسهي ما مدرسهي سال آخر خوبيهايي داشت. البته واقعاً لطف خدا بود زماني آدم احساس ميكند مسيري برايت طراحي شده است حتي اگر خودت كوتاهي هم كني تو را مجبور مي كنند در آن مسير بيفتي؛ اين ترتيب مدرسهي سال دوم ما بود كه خيلي هم از لحاظ معلمها مدرسهي پاييني بود ولي ما در آن كلاس تيم خيلي قوياي بوديم كه عليرغم داشتن معلمهاي خيلي ضعيف به خاطر يكديگر خيلي خوب درس ميخوانديم.
منظور شما از داشتن تيم چيست؟
يعني با هم مينشستيم پليكپيهاي اضافي از جاهاي مختلف پيدا ميكرديم، مسألهي فيزيك حل كنيم؛ يعني چنين فضايي براي خود درست كرده بوديم و به شدت به يكديگر در مسائل درسي كمك ميكرديم. مدرسه هم جنوب شهر بود، دبيرستان قدس انتهاي هاشمي است. فضاي صميمي در جنوب شهر خيلي متفاوت است چون حتي در مدرسهي سال چهارم كه منطقه 2 بود همهي پدرها بچهها را با ماشين به مدرسه ميآوردند. خوبي سال چهارم ما اين بود كه كلاس كنكور را مدرسه براي ما گذاشت.
آن زمان 24 سال پيش هم فضا با حالا خيلي متفاوت بود. دخترها آزاد نبودند، محيطها بستهتر بود ولي چون مدرسه كلاس كنكور گذاشته بود آرامش خانواده و بچهها را داشت.
مدرسه كه تمام ميشد همانجا ناهار ميخورديم و تا شب در كلاس كنكور بوديم. اين كلاس كنكور خيلي بهجا و بهموقع بود براي كسي مثل من كه چهار سال را خوب درس نخوانده بودم.
جبران كرديد؟
كنكور سراسري هم كه دو مرحلهاي بود رتبهي مرحلهي اول البته خوب نبود ولي به هر حال رتبهي 420 براي كسي كه خوب درس نخوانده بود رتبهي بدي نبود، اما مرحلهي دوم خيلي بهتر امتحان دادم چون تشريحي بود. ما آن موقع در كنكور فقط بايد دوازده رشته انتخاب ميكرديم، سر جلسهي امتحان هم پر ميكرديم كه شوهرخواهرم كمك كردند و واحدها را از قبل براي من تنظيم كرده بودند و من سر جلسهي امتحان متوجه شدم كه به هيچكدام از آن واحدها علاقه ندارم. ديدم من شيمي را كه خيلي بد دادم شيمي را از همان اول نظري هر چهار سال معلم شيمي ضعيفي داشتم و باعث شد در كنكور، كامپيوتر - كه ضريب شيمي 0 صفر بود - را بزنم؛ يعني متأسفانه در حالي كه درس خيلي شيريني است من اصلاً از آن چيزي سر در نميآورم.
به هر حال در كنكور هم مرحلهي دوم را خوب دادم و رشتهها را سر جلسه انتخاب كردم، من 9 تا مهندسي برق زدم، 4 تا شريف زدم الكترونيك جدا بود، كنترل جدا بود و در اين دوازده انتخاب معدود بايد از كدهايمان براي رشتههاي مختلف استفاده ميكرديم.
فكر كنم كنترل و مخابرات و الكترونيك را زدم و قدرت هم مختص پسرها بود سپس 2تا مهندسي برق تهران را زدم و پس از تهران پليتكنيك را انتخاب كردم و فكر كنم يك مهندسي مكانيك شريف را هم انتخاب كردم چون به مكانيك هم خيلي علاقه داشتم.
انتخاب دهم كامپيوتر شريف بود، به اين دليل رشتهي كامپيوتر را انتخاب كردم كه فقط در كنكور قبول شوم چون واقعاً در دانشگاه شناخت نبود، در مدرسه اصلاً كسي نبود كه به شما بگويد در رشتهي كامپيوتر قرار است چه چيزي ياد بگيريد. الحمدلله خدا لطف كرد و رتبهي مجموع كنكورم پس از مرحلهي دوم 147 شده بود كه كامپيوتر شريف نمره آوردم.
چه سالي كنكور قبول شديد؟
سال 1363.
پس سال 63دانشگاه شريف رشتهي كامپيوتر قبول شديد؟
بله. سال 63 من وارد محيط علمي دانشگاه شريف شدم. محيطي كه داراي فضاي شديد علمي است و كمك كننده است، اما من تا آن زمان هم درس خواندن بلد نبودم واقعاً بلد نبودم، شايد خيلي چيزها قابل گفتن نباشد من فكر ميكردم سر كلاس درس را ياد ميگيرم، من درسهايم را طوري چيده بودم سه روز در هفته شنبه، دوشنبه، چهارشنبه واحد برداشته بودم.
آنجا هم خيلي خوب بود مثلاً يك درس 3 واحدي در 3 روز ارايه ميشد، سه كلاس يك ساعته داشت و الان همهي درسها را به خاطر اشتغال زياد استادها دو واحدي كردند. مثلاً برنامهريزي كرده بودم كه شنبه، دوشنبه و چهارشنبه ساعت 8 الي 9 رياضي، 9 الي 10 فيزيك، 10 الي 11 زبان و 11 الي 12 هم برنامهسازي داشته باشم؛ يعني به اين صورت مرتب كرده بودم و روزهاي فرد را در خانه بودم. در خانه ميماندم و از خواهر و برادر كوچكترم مراقبت ميكردم.
ما خانوادهي بسيار پرجمعيتي داريم. الحمدلله الان ما هشت خواهر و برادر هستيم. 4 نفر از ما استاد دانشگاه هستند، 2 نفر هم فوق ليسانس معماري و عكاسي دارند. مادرم خيلي به درس علاقه داشتند و اين علاقه را به همهي ما انتقال ميدادند البته منتقل كرده بودند هم ژنتيكي هم در رفتار، ما را مجبور به درس خواندن ميكردند. كلاً روزهاي فردي كه در خانه بودم بچهداري و آشپزي هم ميكردم يعني به مادر و خواهرم كمك ميكردم، اصلاً معني درس خواندن را بلد نبودم. ترم اول و دوم فكر ميكردم بايد سر كلاس گوش كنم و ياد بگيرم نميدانستم خارج از كلاس هم بايد وقت گذاشت و تمرين كرد. فكر ميكنم معدل ترم اول و دوم من 14 يا 15 شد.
نمرهي رياضيهايم كه 11 بود، مثلاً رياضي(1) يازده شده بودم، رياضي(2) كه خوب بود فكر كنم 18 يا 19 گرفتم چون درس خواندن را ياد گرفته بودم، ولي نمرهي رياضي(1)، فيزيك(1) من ده و يازده بود. واقعاً بلد نبودم چطور بايد درس بخوانم. دانشجوهاي دانشگاه شريف برخلاف دانشجوهاي دانشگاه تهران خيلي ارتباط عمومي قوياي ندارند آنجا خيلي تكروي غوغا ميكند. اينجا بچههاي سال بالا به بچههاي سال پاييني همه چيز را ياد ميدهند. از جهت دانشجويي خيلي فضاي خوبي است ولي در دانشگاه شريف اصلاً چنين فضايي نبود كه كسي راهنمايي كنند، اما همهي مزيت رشتهاي كه قبول شده بودم اين بود كه بسيار با ويژگيهاي ذهني و مغزي من همخواني داشت.
من عاشق رياضيات جديد بودم و ميدانيد كه كساني كه ذهنهاي رياضيات گسستهي قوياي دارند در كامپيوتر ميتوانند خيلي سريع رشد كنند. من درس مباني كامپيوتر را كه با مهندس اسماعيلي - كه فوق ليسانس بودند - گذراندم. گمان ميكنم ايشان هم ترم دومي بود كه مباني درس ميدادند، قبل از آن ... ... ... دكتر قدسي بودند، و زماني كه دكتر قدسي براي دكتـرا به خارج از كشور رفتـه بودند مهندس اسـماعيلي مدرس اين درس شـده بودند و بسـيار مسـلط و زيـبا مباني را درس ميدادند.
تازه وقتي ترم دوم مباني گرفتم احساس كردم اين همان حفرهاي است در عالم كه تو ميتواني آن را پر كني، در آن زمان احساس ميكني خدا دقيقاً تو را جايي انداخته كه با تمام ويژگيهاي ذهني و تواناييهاي مغزيات و با همه چيز تو تطبيق دارد. لطف خدا بود كه در رشتهاي قبول شدم كه انتخاب آن فقط به دليل قبولي در كنكور بود و الحمدلله از زماني كه مباني شروع شد من شاگرد اول كلاس ميشدم. دوباره به روند موفقيتهاي قبلي برگشت يعني در همهي كلاسها دانشجوي ممتاز ميشدم. تا ليسانس پيش رفتم البته دانشگاه هم در سالهاي جنگ بود.
من در جهاد دانشگاهي در حوزهي ديجيتال كار ميكردم. تا سال 65 فقط درس ميخواندم معدلم حدود 5/17 بود كه در دانشگاه شريف معدل قابل قبولي بود درواقع معدل خيلي خوبي بود. سپس سال 65 فعاليتم را با جهاد دانشگاهي در اوج نيازهاي جنگ و جبهه در زمينهي كمك به رزمندهها شروع كردم، به هر حال آدم يك عِرقي هم داشت كه كمك كند تا آن زمان هيچ خواهري وارد جهاد دانشگاهي نشده بود كه من وارد جهاد فيزيك شدم.
رئيس گروه فيزيك آقاي اقتصادي تنها كسي بود كه با خواهرها كار ميكرد چون خواهرها اجازه ورود به جهاد را نداشتند، اما ايشان راه مرا براي جهاد باز كردند؛ چون بايد پژوهشي را كه انجام ميداديم روي هلوگرام پرينت ميگرفتم و هلوگرام را هم فقط جهاد برق داشت و چون من بايد دائم جهاد برق ميرفتم و كار ميكردم و مشكلهاي پيش آمده را برطرف ميكردم افرادي كه آنجا كار ميكردند به اين نتيجه رسيدند كه كه خواهرها هم ميتوانند به جهاد رفت و آمد كنند و كار كنند.
جهاد فيزيك پست خالي نداشت چون بايد با مدرك تطبيق داشته باشد و من هم دانشجوي كامپيوتر بودم. رياضيها مرا به عنوان مأمور در فيزيك استخدام كردند، در اين بين چون جهاد برق هم ميرفتم برق و رياضي و فيزيك به زباني خواهردار شده بودند. برقيها از من خواستند گروهي از خواهرها را جمع كنم و اولين گروه من شامل خانمها مهندس يونسيفر- كه هنوز هم با ايشان ارتباط دارم - ، خانم مهندس خاني و خانم مهندس عليزاده - كه مهندسي پزشكي ميخوانند - و دو نفر ديگر هم بچههاي كامپيوتر بودند. اين افراد را جمع كردم در گروه ديجيتال و خواهران گروه ديجيتال را تشكيل داديم.
از سال 65 كه وارد جهاد شدم دوباره درس در الويت دوم قرار گرفت. به عنوان مثال پروژهاي ميآمد كه بايد اسمبلي يك هواپيما را از قديم به جديد تغيير ميداديم و چنين حجمي كه بايد فقط روي اسمبلي عوض ميشد. فضاي اينچنيني بود و درس دوباره كم شد و درس من 5/5 سال زمان برد يعني دورهي ليسانس من 11 ترم طول كشيد. از سال 65 به بعد ديگر درس نخواندم چون باز هم به واسطهي روحيهي كار جمعي و گرايشهاي سياسي و اينجا هميشه براي من تعيين كننده بود، از سال 65 عضو شوراي مركزي انجمن اسلامي شريف مسؤول واحد خواهران هم شدم.